۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه


به شوق لبخندت
به ذوق فشار پنجه هایت بر دستم
به شور دلم
هر گاه نگاه پر مهرت
می لرزاندم
"امید هست"
و یاس، آن هنگام که نگاهت رامی دزدی
سر فرو می بری
بدنبال نگاهت، که در هیچ، نمی یابم
و بیم از سکوت، که نمی دانم معنایش، کدامین است
عشق است و بیم و یاس، و امید
عشق انتخاب کردم
جایی برای تردید نیست
من همینم
به عشق زنده ام به شور
من همینم

1/5/88

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه


تو گویی
بر بال فرشتگان پرواز می کردیم
هوا خاکستری بود و ، دلهامان سبز
رقص باد را دیدیم
بارگاه زمین و
فرش تیغها و گلهای رنگارنگ
توچال! چه میزبانی بودی تو
هنوز ،سرمستم از آنروز

15/4/88

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه


امروز لباس رنگی ام را پوشیدم
می دانم کفاف نمی دهد
باید به رنگ بوقلمون باشد
چاره چیست،
به شهر می روم به آن سو
"نمازت را خوانده ای؟
طاعات و عبادات قبول!"
"مجوز؟
مگر مجوز می دهند؟
فعلا یک مدت نمی دهند!"
"چه لباس قشنگی!"

کنج خود گزینم؟ ماءوای شعر و موسیقی . . .

به شهر می روم به این سو
"عیدت مبارک! با منزل نیامدی؟"
"چه می کنی؟ نه! کار اصلیت چیست؟"
"چه لباس قشنگی!"

مرا چه می نامند:
دگراندیش، فرهنگی، مصلح، دگر باش
از من چه می خواهند:
صف شکن آخر صف؟
مرغ عروسی و عزا
به کنج خود خزیدم عید می آید ماه رمضان نیز
باید به شهر می رفتم ؛ "آقا! لباس بوقلمونی رنگ چند؟"

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه، اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

کسی چه می داند
این درد مشترک است، شاید
کسی چه می داند

خرداد-88