۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه


امروز لباس رنگی ام را پوشیدم
می دانم کفاف نمی دهد
باید به رنگ بوقلمون باشد
چاره چیست،
به شهر می روم به آن سو
"نمازت را خوانده ای؟
طاعات و عبادات قبول!"
"مجوز؟
مگر مجوز می دهند؟
فعلا یک مدت نمی دهند!"
"چه لباس قشنگی!"

کنج خود گزینم؟ ماءوای شعر و موسیقی . . .

به شهر می روم به این سو
"عیدت مبارک! با منزل نیامدی؟"
"چه می کنی؟ نه! کار اصلیت چیست؟"
"چه لباس قشنگی!"

مرا چه می نامند:
دگراندیش، فرهنگی، مصلح، دگر باش
از من چه می خواهند:
صف شکن آخر صف؟
مرغ عروسی و عزا
به کنج خود خزیدم عید می آید ماه رمضان نیز
باید به شهر می رفتم ؛ "آقا! لباس بوقلمونی رنگ چند؟"

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه، اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

کسی چه می داند
این درد مشترک است، شاید
کسی چه می داند

خرداد-88

هیچ نظری موجود نیست: